اسطوره نظم و انضباط فردی | همشهری داستان

دوره آموزشی همخدمتیای داشتیم که اهل آبادان بود. نمیدانم چرا؛ ولی بدجوری با بچههای خرمشهری مجموعه سر ناسازگاری داشت. خرمشهریها و اهوازیها دوستش نداشتند و تنهایش میگذاشتند. او همتختی من بود و در خیلی از اتفاقات، به اجبار همتیمی و به قول امروزیها پارتنر من در تیراندازیها و… میشد. هر چقدر در نظم و انضباط گروهی آدم اذیت کنی بود، در حوزه نظم و انضباط فردی اسطوره بود! ساعت ۴ صبح قبل از بقیه بیدار میشد که برود دست و صورتش را بشوید، که مبادا کسی پشت در سرویس، منتظر او نایستد و این بنده خدا، خدای نکرده معذب نشود. موقع صبحانه، زودتر از بقیه خودش را به غذاخوری میرساند که نانِ دست نخورده یا «کمتر دست خورده شده» نصیبش بشود. وقتی اکثرمان واکس زدن پوتین یا شستن جوراب را میپیچاندیم، یک تنه حدود بیست دقیقه پوتینهایش را برق میانداخت و بند پوتینش، به شکل کارخانهای منظم و مرتب بسته میشد! اولین نفری بود که میرفت صف میایستاد و اصلاً برایش کوچکترین سرپیچی از قوانین نانوشته یا قوانین کم اهمیت دوره آموزشی که فقط برای ترساندن سربازها سینه به سینه منتقل میشد، تعریف نشده بود. کافی بود ساعت ۹:۳۰ دقیقه شب بشود تا قبل از فرمانده، به بچه ها دستور خوابیدن بدهد.
ما البته با این حجم از نظمپذیری و نظمگرایی این بندهخدا مشکل نداشتیم. اختلاف ما دقیقاً جایی بروز پیدا میکرد که پای نظم گروهی به میان میآمد و به اشکال مختلف منافعمان با هم تلاقی پیدا میکرد. مثل روزی که پست نگهبانی او تا ساعت ۶ صبح بود و من به عنوان پاسبخش (که مأمور تعویض پستهای نگهبانی بودم) ساعت ۵:۵۸ دقیقه میرسیدم. آن موقع حتماً باید ۲ دقیقه صبر میکردم تا رأس ۶ بشود که استاد رضایت بدهد و مطمئن بشود ۱۲۰ دقیقه خود را تمام و کمال سر پست بوده است. از طرف دیگر هم رأس ساعت ۸ انتظار داشت که پستش را تحویل بدهد و خب، چند دقیقه تاخیری که برای همه خیلی عادی بود، برایش غیرقابل پذیرش و مثل یک فاجعه بود. همیشه از بینظمی ما تآسف میخورد و احساس وظیفه میکرد که مراتب را به فرماندهان بالا دست گزارش کند و همیشه کارمان به فرماندهان ارشد میکشید و مایه دردسر خودش و ما میشد.
متأهل بود و تازه چند ماه از عقدش می گذشت. همسرش هم عین خودش بود… تلویزیون آسایشگاه که همیشه روی شبکه یک بود، به دینگ دینگ ساعت ۱۹ که می رسید، هر کسی در راهرو بود، می دانست همسرش از آبادان تماس گرفته و باید هر چه زودتر پیدایش کند و از تلفن آگاهش کند. حتماً می پرسید چرا کسی که اینقدر منظم است، ساعت ۷ شب پای تلفن نبود؟ باید خدمتتان عارض شوم که دوست عزیز مان آن موقع جوراب، زیرشلواری دوم، زیرپوش و یکی از لباسهای خانگی خودش را میشست تا صبح، برود حمام و لباسش را عوض کند و صبح خود را با لطافت و سلامتی آغاز کند. بدشانسی من این بود که کمدمان هم مشترک بود؛ کافی بود یک سانتیمتر به حریم کمدش تعرض کنم تا یک ساعت غر بزند که «ای بابا! تو چقدر بینظمی!» یا شبهایی که تصمیم گرفته بودم شام نخورم، همیشه در غذاخوری دعوا بود که سهم فلانی برای خودش است و کسی حق ندارد بیشتر از سهمش درخواست کند! حالا بیا و ثابت کن که من خودم غذایم را بخشیدهام!
سرتان را درد نیاورم… دوره آموزشی تمام شد و هر طور بود همدیگر را تحمل کردیم. بعدها شنیدم سرباز نگهبان یکی از بانکها شده و هر دفعه پولی برای بانک میآورند، مأموران حمل پول را به خاطر سختگیریهایش بیچاره میکند. اصول نظام و نظامیگری را خوب فهمیده بود و از این نظم اجباری بدجور لذت میبرد. برعکس ما!
توضیح: این نوشته، با کمی اغراق نسبت به خاطرات سربازی نوشته شده و در بخش یک تجربه (اسطوره های سربازی) با عنوان (اسطوره نظم و انضباط) در مجله همشهری داستان، منتشر شده است.
سلااااااااام
چقد خلوته صدا میپیچه:D
بدتر از آدمای اسطوره انضباط، اسطوره های بی نظمی ان.
امیدوارم گذرتون نیفته بهشون.
خودم اسطوره بی نظمی ام! 🙂