مطالب روزانهمقالات

به بهانه‌ی روز قلم ؛ نمی‌نویسم اما نویسنده‌ام!

به بهانه‌ی روز قلم هوس کردم سرنوشتِ نوشتن رو در خودم آنالیز و تفسیر کنم.

نوشتنی که از سه سالگی، توی کلاس‌های نهضت سوادآموزی که با پدرم می‌رفتم شروع شد. با نوشتنِ تکالیفش، کم‌کم جون گرفت. با رونویسی از نوشته‌های روزنامه‌ها سروشکل پیدا کرد. با رفتن به مدرسه و نوشتنِ تکالیفِ خودم، روتین شد. و با رفتن به دوره‌ی راهنمایی (امروزی‌ها میگن سال ششم) کامل شد.

تقویم‌ها و سررسیدهای اوایلِ دهه هشتاد شمسی (از هشتاد تا هشتادوچهار) رو نه هر روز، ولی به شکل نامنظم، و به طور میانگین، هفته‌ای یک‌بار سیاه می‌کردم. بی‌هدف می‌نوشتم. از اتفاقات روز، تا تحلیل‌های خودم از اخبار، تا آنالیز آماری مسابقات لیگ برتر فوتبال. فکر کنم اولین سال برگزاریش، با ریست شدنِ آمار، به شکل متفاوتی برگزار می‌شد. فقط می‌نوشتم. الان توی گوشه‌ی کمد دیواری چهار تا سررسید دارم که خاطرات اون روزها، آمار تمام بازی‌های لیگِ اون سال‌ها، تمام جزییات جام‌جهانی ۲۰۰۲ و همچنین نوشته‌های جسته‌گریخته از متنِ ترانه‌ها‌ی تیتراژهای برنامه‌های تلویزیونیِ اون دوران توشون نوشته شده. این عادتِ نوشتنِ متنِ ترانه‌های تیتراژهای تلویزیونی رو از خواهر بزرگترم به ارث برده بودم.

میانه‌ی دهه هشتاد که شد، کامپیوتر وارد زندگی‌هامون شد. منم با فاصله‌ی کمی از هم‌نسلانِ نیمه‌ی دومِ دهه شصتی‌م، فکر کنم سال ۸۵ بود که به کامپیوتر شخصی (که البته اون زمان خانوادگی بود) دسترسی پیدا کردم. خیلی زود، یک مودمِ خسته، ما رو به دنیای بیکرانِ اینترنت متصل کرد. و خیلی زودتر، با پدیده وبلاگ‌نویسی آشنا شدم. هر چی که بود و نبود، هر چی که می‌شد و نمی‌شد رو تایپ می‌کردم. هاردِ ۲۰ گیگابایتیِ اون سیستم، پر بود از فایل‌های وُردی که نوشته‌های پراکنده‌ی من رو در خودش ثبت کرده بود. بخشی‌شون در فضای وبلاگی منتشر شد و بخشی نه. مهم این بود، نوشتن جدی‌تر از قبل شده بود؛ چرا؟ حالا مخاطبی بود که می‌خوند. نوشته‌ها مخاطب پیدا کرده بودن. این مخاطب هم مخاطبِ آزادِ وبلاگستان فارسی بود و هم مخاطبِ خاص. وقتی هر روز برای محمدعلی ابطحی و مصطفی معین نظر می‌نوشتم، تازه فهمیدم نوشتنِ در دنیای مجازی، چه قواعد و قوانینی داره.

 

سایه‌ی کنکور که از روی سرم کنار رفت، حرفه‌ای‌تر نوشتم. هر هفته، نامه به مجله‌ی محبوبم، همشهری جوان (که همین‌روزها باید مفصل در رثایش بنویسم) می‌نوشتم. هر روز برای نویسندگانِ مجله در فضای وبلاگی نظر می‌ذاشتم. خودم دست به قلم شدم، وبلاگ جدی‌تری زدم و تخصصی‌تر، برای کنکور، برای روز مادر، برای روز پدر نوشتم. اونقدر نوشتم که اولین دغدغه‌م در دانشگاه، پیدا کردنِ نشریه دانشجویی و نوشتن در اون بود. اتفاقی که خیلی زود افتاد. و باعث شد نوشتنِ اصولی رو تجربه کنم. و بعد از رسیدنِ به قله‌ی آرزوهای اون روزها، نوشتن در مجله‌ی همشهری جوان اتفاق افتاد.

جذاب‌ترین اتفاق سال‌های پایانی دهه‌ی هشتاد، کلاس‌های نوشتن یا در اصل، کلاس‌های روزنامه‌نگاری خلاقِ خانه‌ی روزنامه نگارانِ شهر در محلِ خانه شهریاران جوان بود. کارهای فرهنگیِ قالیباف تازه به مرحله اجرای عملی رسیده بود. من به عنوان جوانِ تهرانی، هم خانه‌ی شهریاران جوان می‌رفتم، هم همشهری جوانی بودم و هم عضو خانه روزنامه نگاران شهر شده بودم. و این نزدیک‌ترین روش برای رسیدنِ به مجله‌ی محبوبم بود. اونجا یاد گرفتم چطور جذاب بنویسم. اساتید روزنامه‌نگاری به همراه نویسندگانِ مجله، قدم به قدم قلمِ ما رو آبدیده کردن و من بیشتر از همیشه خودم رو نویسنده دونستم و به قلمم افتخار کردم.

دوران همشهری جوانی بودن، برای من خیلی کوتاه بود. چون خیلی سریع به تلویزیون رفتم. جایی که نوشتن، نه به مفهوم نوشتن، من رو به بعضی اهداف نزدیک و از بعضی اهداف دور کرد. وبلاگ‌نویسی تلاشی بود برای نوشتنِ کلاسیک. و تلویزیون، جایی بود که نوشتن به معنایِ کلاسیکِ نوشتن در اون معنا نداشت. پس من وارد برزخی شدم که نویسنده بودم اما نمی‌نوشتم. می‌نوشتم‌ها، نوشتنم خروجیِ ملموس نداشت. تا سه سال، عنوان نویسنده‌ی برنامه‌های تلویزیونی رو یدک می‌کشیدم اما انگار نویسنده نبودم. می‌خواستم انبوه بنویسم. روزی چند هزار کلمه تایپ کنم. قلمم رو شکل بدم. لحنم رو پیدا کنم. از نوشتن لذت ببرم… اما تلویزیون جای این کارها نبود. نویسنده‌ی تلویزیونی باید بیشتر فکر کنه تا بنویسه. و من این رو هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم.

 

سال نود و سه، بالاخره از این برزخ جدا شدم. برگشتم به دامنِ مطبوعات. یه سایتِ خبری سبک. سردبیرِ ارشد، روزِ اول گفت این یادداشت رو می‌بینی؟ توی هزار کلمه تحلیلش کن. و من بعد از سه سال، تازه فهمیدم چقدر از نوشتن دورم! سردبیرِ ارشد نمی‌دونم دلش سوخت یا چی؛ ولی نگهم داشت. یاد داد چطور میشه از یه خبرِ یه خطی، سیصد کلمه نوشت. یاد داد چطور توی گزارش رد پا داشته باشی. یاد داد چطور توی گفتگو، دیالوگ کنی و چطور قصه بگی. و من هر روز اعتماد به نفس بیشتری پیدا می‌کردم. وبلاگِ جدید زدم، داستان نوشتم، همین صفحه‌ی «معرفی چند مسابقه داستان نویسی» همون روزها شکل گرفت. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت؛ اما با رفتنِ آقای سردبیر، دیگه کسی نبود که بگه تیترهات رو تکراری نزن، گزارش‌هات رو ربات‌طور ننویس، گفتگوها رو لازم نیست کامل پیاده کنی، نرم بنویس.

برگشتم تلویزیون. دوباره همون برزخِ نویسنده‌ی کلاسیک بودن یا عنوانِ نویسنده رو جلوی شغل داشتن! این بار بیشتر از نوشتن دور شدم. رشته تحصیلیم تهیه‌کنندگی تلویزیون بود و رییسِ جدید، اصرار داشت برنامه‌سازی رو عملی تجربه کنم. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. تجربه بدی نبود، ولی اتفاقِ ایده‌آلی که توی ذهنم بود، نیفتاد. بعد درگیر یه فضای مدرنِ دیجیتال شدم و رسماً یادم رفت چطور می‌نویسن! دیگه از خرده‌گزارش‌ها و مصاحبه‌های روزنامه همشهری هم خبری نبود که قلمم رو گرم نگه‌داره. قلمم توی یک دوره‌ی یکساله رسماً خشکید. اینجا بود که برنامه «ویدیوچک»، عنوانِ شغلیِ سرپرست نویسندگان بودن با چند تا نویسنده‌ی سرحال و خوش‌فکر، حالم رو خوب کرد. دوباره احساس کردم نویسنده واقعی‌ام؛ نویسنده‌تر از هر زمانِ دیگه‌ای!

سال نود و هفت، همش درگیرِ این قلمم؛ درگیرِ نوشتن و ننوشتن، درگیرِ چطور نوشتن و ماهیتِ نویسندگی؛ اینکه من چقدر دوست دارم نویسنده تیپیکال سنتی باشم، از جنس رضا امیرخانی و مصطفی مستور؛ که درآمد فروش کتاب تا حد زیادی کفاف زندگیم رو بده. (هر چند این دو بزرگوار هم الان تمام و کمال از راه نوشتن پول درنمیارن!) ولی وضعیت فعلی اقتصادی و اوضاع صنعت نشرِ مملکت، اصلا اجازه ساخته شدنِ نویسندگان تیپیکال سنتی رو نمیده. مفهوم نوشتن و نویسندگی هم عوض شده. الان کاغذ نیست که کتاب بشه، کتاب هم شد، خواننده‌ای نیست که اون رو بخونه؛ خواننده‌ای هم پیدا بشه بخونه، از فیدیبو و طاقچه می‌خونه که محیط زیست صدمه نخوره! (که انگار نه انگار سالانه صدها هزار تن کاغذ توی سیستم بانکی و اداری، تبدیل به فرم‌های احمقانه میشن، ولی الان گویا مشکل همین پونصد جلد کتاب‌های دویست صفحه‌ای‌ه که با نخریدنشون می‌خوایم محیط‌زیست رو حفظ کنیم)

واقع‌گرایانه که بخوایم نگاه کنیم، اغلب نویسنده‌های بزرگ هم شغل خاصِ خودشون رو داشتن. منم گویا محکوم به همین سبک‌زندگی‌ام. باید از همین فضای فعلی پول دربیارم تا بتونم در کنارش برای خودم و مخاطبم بنویسم. فوقش، در کنار کارهای غیرنوشتاری که انجام میدم تا پول دربیارم، میشه توی مطبوعات (نه به عنوان شغل و برای کسب درآمد) قلم زد، توی فضای سایبر، انواع و اقسام نویسندگیِ مدرن یا به قول استارتاپی‌ها، کپی‌رایتری رو تجربه کرد و با همین نوشتن توی شبکه‌های اجتماعی از وبلاگ تا توییتر، قلمم رو پویا نگه دارم. که شاید روزی‌روزگاری، کتابی، داستانی، فیلمنامه‌ای، چیزی ازم دراومد که آیندگان بهم بگن نویسنده!

پی‌نوشت: روز قلم مبارک.

مهدی صالح پور

مهدی صالح‌پور هستم. حدود پانزده سال وبلاگ نوشتم، دوازده سال خبرنگاری کردم، ده سال در تلویزیون نوشتم، در حال نگارش نخستین کتابم هستم. تجربه کارگردانی و تهیه‌کنندگی در تلویزیون دارم. این روزها مدیر مجموعه تولید محتوای شنیداری قناری هستم و در حوزه کتاب و کتاب صوتی فعالیت می‌کنم. خوشحالم که اینجا، میم‌صاد آنلاین، خانه امن مجازی من را دنبال می‌کنید...

۵ دیدگاه

  1. سلام خدا قوت میگم شما با نوشتن یک دوستی دیرینه دارید. و راه پر از پر پیچ وخمی را طی نمودی ،جالب اینه که خیلی افتاده و صمیمی قلم میزنید. جناب مهدی صالح پور استاد بزرگ مایی رو روچش ما جاداری از کانالت هم استفاده میبریم. تشکر
    اگر ممکنه خواهش کنم روی داستان نویسنده بی سواد نظری محبت کنید

  2. کاش منم میتونستم نویسنده بشم
    نمی دونم منو یاد دارین یا نه ولی ه موقع ما هر شب هر روز برا نوشته های سما کامنت میزاشتیم یادش بخیر

  3. سلام عرض ادب و احترام. ضمن آرزوی سلامتی و موفقیت برای جنابعالی، از مطالب و نوشته های بسیار خوب، نقد و نظر های ارزشمند و … بسیار استفاده کردم . جای دارد اززحمات شما تشکر و قدردانی کنم. ارادتمند میو ه چیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا