دعای روز ۳۵۲ ُم

شاید خیلی مسئله عجیب و غریبی نباشد. دراز کشیدید روی زمین و یا در معمولیترین حالت، لم دادهاید به کاناپه یا بالش یا دیوار، فرقی نمیکند؛ اولین میهمانِ دید و بازدید نوروز امسال به خانهتان میآید. برای شما که کنترل تلویزیون را با دست چپ گرفتهاید و با دست راست، از پیالهی آجیل، تخمههای نارنجی ژاپنی -که البته هیچ ربطی به ژاپن ندارند- را جدا میکنید و به سختی مغزش را از پوستش تفکیک میکنید و از هر کدام ۴ تا ۵ ثانیه لذت میبرید، و این حرکت تکراری برایتان همینطور طبیعی ادامه پیدا میکند، آمدن میهمان به خانه، مخصوصاً وقتی پدر و مادرتان هم در خانه مقوله پیچیده یا عجیبی نیست. اما برای من چرا؛ اتفاقاً خیلی هم غریب و تلخ است؛ حتی اگر امسال هفدهمین سال تکرار این اتفاقات باشد. تلخ از این جهت که خیال میکنند که نمیفهمم اما منم خیال میکنم آنها نمیفهمند که من ۳۵۲ روز را دعا میکنم که این ۱۳ روز را نبینم. نه اینکه این ۱۳ روز خیلی با ۳۵۲ روز دیگرِ سال فرق داشته باشد، اما طعم گسی دارد که باقی روزهای سال ندارد.
خیلی دارید برای گرفتن پاسخ سوالاتی که در ذهنتان، عمیقترین و دور از دسترسترین نقاط سرتان را مشغول کرده، عجله میکنید. درباره مورد عجیب خودم صجبت میکنم. درباره نگاه تلخ همراه با ترحم بچههای کوچکِ دخترخالهها و پسرخالهها و دخترعمهها و پسرعموها و بقیه که در این مهمانیهای اجباری، اولین بار با یک پسربچهی معلول ذهنی مواجه میشوند صحبت میکنم. درباره پسری که شاید، شاید باید دغدغه دانشگاه و سربازی و ازدواج داشته باشد اما به خاطر غفلت یک پرستار، یا هر چیز دیگری که حالا بعد از ۱۷ سال کاملا از درجهی اهمیت ساقط شده، مجبور است دراز بکشد روی زمین و به سقف غبارگرفتهی خانهی پدری زل بزند. گفتنش راحت است. آسایشگاه و این همه موسسه خیریه و غیرخیریه را ساختهاند که من و امثالِ من خیلی راحت در آنجا به دور از این نگاههای گزنده که هر کدام، حتی نگاه معصومترین پسرک چهار ساله دنیایش هم پر از ترحم و دلسوزی و مهر و نفرت توأمان است، به زندگی نباتیمان ادامه بدهیم که از این زل زدنِ اجباری به سقف خانهی پدری یا آسایشگاه -چه فرقی میکند؟- خلاص شویم.
اما خب این نگاه منطقی شما را حتی اگر من قبول کنم، مهر مادری و ترحم پدری و عذاب وجدان خانوادگی قبول نمیکند. معادلات به هم میریزد. من میدانم و میفهمم که مادرم چقدر میفهمد که درکش میکنم. فکر میکنم و حداقل امیدوارم که مادرم هم میداند و میفهمد که من چقدر درکش میکنم و میدانم که او هنوز من را دوست دارد. شما نمیدانید؛ شما مثل من به چشمهای مادرتان نگاه نمی کنید که اگر ببینید، شاید شما هم به حرف من برسید. یک چیزی در نگاه یک مادرِ دلسوخته و پیر و غمگین هست که فقط یک یک پسربچهی معلول ذهنیِ دلسوخته میبیند و میفهمد.
داشتم در مورد تلخی مهمان آمدن میگفتم. مهمانهایی که خیلیهایشان در این ۱۷ سال حداقل یکبار را به دیدنم آمدهاند و شاید بدانند و حتماً میدانند که این زل زدن اجباری به سقف چقدر برایم تلخ است. به همین خاطر هم هست که ترحمشان هر سال با بزرگتر شدن و قد کشیدنِ اجباری من، بیشتر شده و نگاههای سنگیشان، هر سال سنگینتر از قبل میشود. انقدر که این اواخر، وقتی دم ورودی خانه، قبل از اینکه دکمه زنگ را علیرغم میل باطنیشان فشار بدهند، به من و وجودم که فکر میکنند حضورشان را حس میکنم و آماده میشوم که دقایقی و شاید ساعاتی سخت و سنگین را سپری کنم.
این اواخر، به قدری حساس شدم که میدانم الان دخترخالهم که دخترش دو سالش شده، چقدر برای آمدن به خانهی خالهاش که خانه ما باشد، تحت فشار است. میفهمم که او هم مثل بقیه دخترخالهها، دوست ندارد دخترک پاک و معصومش، در اولین برخورد هوشیارانه با من، با این تکه گوشت بیجان که کاش واقعاً جان نداشت، بیهوا مواجه نشود. آخر میدانید؟ پارسال که دخترکش یکساله بود، هنوز از وجود و عدم وجودم اطلاع نداشت یا حداقل اینکه اگر اطلاع داشت، وجود و عدم وجودم برایش اهمیتی نداشت. آن موقع به خودم دلداری میدادم که زیرِ نگاههای سنگین دخترخالهام له میشوم، اما امسال باید بیشتر خودم را آماده کنم و تمریم کنم که مقابل نگاههای کنجکاوِ دخترِ دخترخاله، طاقت بیاورم. دق نکنم.
تلخ است دیگر؛ او میخواهد بیاید جلوی من و شکلک درآورد که من بخندم. شاید هم من، به اجبار، به اقتضای وضعیتم، از شکلکش خندهم بگیرد و بلند بلند تا آنجا که نگاهِ تمامِ اهالی خانه را هر چند تلخ، به سمت خودم جلب کنم، بخندم. شاید که تا حد مرگ، تا حد خفگی، تا حد نزدیک شدن به آن لحظه که آرزو می کنم، خندیدم. شاید که صدای مادرم که میداند خندیدنم از روی ندانستن نیست، و می داند که پشت این قهقهه چه غمی دارم و میداند که دست خودم نیست این خندههای بلند و طولانی، را دربیاورم؛ که مجبور شود سرم داد بزند که «هیس! ساکت! بچهی مردمو ترسوندی.» و بدانم و بفهمم که چطور با بغض سنگینش روی گلو، چقدر کلنجار رفته که موقع این فریاد، صورتش پر از اشک نشود، و بدانم که چقدر نفسش را عمیق کرده که به خاطر این فریاد، لختههای لعنتی توی رگهایش، راه گذرشان مسدود نشود که دوباره کارش به اتاق عمل و بیمارستان نکشد. و بدانم و بفهمم که چطور پدرم چشمانش را از من میدزدد و آرام، طوری که انگار نمیآید، بیاید و دستان دخترک دو سالهی پاک و معصومِ دخترخاله که دارد گریه میکند را بگیرد و او را از کنارم بردارد. و بدانم و بفهمم که چطور مادرش، با ترحم و بغض نگاهم کند و از ترسِ اینکه به دخترش آزاری برسانم، صورتش شبیه سقف خانه پدری، گچ بشود و من… و من بشکنم. بشکنم و بمیرم. میدانید تلخیاش کجاست؟ من هر بار از این تحقیرِ اجباری، زنده به گور میشوم. هر بار میمیرم و باز زجرکش میشوم.
درست آن چند ثانیهای که سکوت میشود، چند ثانیهای که بعد از گریههای دخترک، فریادِ سکوتِ سهمگینِ خانه گوشها را کر میکند، صدای آرام مادر دخترک میآید که دم از رفتن میزنند. به طعنه از خوش گذشتن میگوید. آنجاست که سنگینیِ حضورشان که قبل از آمدن به خانه سراغم آمده بود، راه نفسم را میگیرد. آنجاست که من فقط خیره به سقف، میخندم. بلند میخندم و سکوت را میشکنم. میخندم که دخترک هم میخندد. تنها امیدم به زندگی همان خنده است. فکر میکنم هنوز آنقدر پاک و معصوم هست که بفهمد من، احتمالاً نابغهای بودم که فقط به خاطر غفلت یا سهل انگاری یا هر چیز دیگری که حالا دیگر اهمیت ندارد، مجبورم که نفهمم. آنجاست که بلندبلند قهقهه میزنم، به سختی و با درد گردنم را به سمت راست میچرخانم و خندههایش را میبینم و دلم آرام میشود. بغضم آرام میگیرد و آن موقع، سنگینی نگاهشان کمتر میشود.
و اینگونه یکی از دهها کابوس این ایام، هرطور که هست، تمام میشود. باور میکنم که هر چقدر سخت، هر چقدر تلخ، هر چقدر سنگین اما این نیز میگذرد. باور میکنم که دخترک هر چقدر که از من ترسیده باشد، دوستم دارد. من، تنها کسی بودم که دلم به پاکی دلش بود و من چقدر بچهها را دوست دارم.
شاید خیلی مسئله عجیب و غریبی نباشد. دراز کشیدید روی زمین و یا در معمولیترین حالت، لم دادهاید به کاناپه یا بالش یا دیوار، فرقی نمیکند؛ اولین میهمانِ دید و بازدید نوروز امسال به خانهتان میآید. آمدن میهمان به خانهتان هم، مخصوصاً وقتی پدر و مادرتان در خانه باشند، مقوله پیچیده یا عجیبی نیست. اتفاقاً برای من هم! دیگر امسال لازم نیست دعایی کنم. فکر کنم دعای دخترک معصوم گرفت. حالا خوشحالم که دیگر امسال، دخترخاله برای آوردنِ دخترک سهسالهش به خانه ی ما استرس ندارد.
چه متن خوبی ….
منبع داره ؟ یا ساخته ذهن خودتون بود …؟
هر چی بود خیلی خوب بود …
ممنونم واسه این متن های عمیق و در عین حال ساده …
جسارتاً نوشته خودمه.
خیلی تلخه.
مخصوصا اگه از نزدیک شاهد همچین صحنه ای باشی و این متن یادآور اون صحنه ها باشه.
تلخه.
مثل آخرین دانه بادام آجیل عید
سلام جناب صالح پور
اینقدر زیبا و واقعی نوشتید که این چند دقیقه که صرف خوندن این نوشته گذشت اصلا متوجه اطرافم نبودم و چن دقیقه جای شخصیتی بودم به ظاهر معلول ولی سالم تر و انسانتر از بقیه ی اطرافیانش بود
عالی
همیشه موفق و دلشاد باشید
🙂 ممنون بابت نظرتون
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود.این داستان باعث میشه که خواننده با معلول داستان همزادپنداری کنه و دنیای واقعی و تلخ معلولهای عزیز رو برای چند ثانیه هم که شده درک کنه.
همیشه بیشترین چیزی که من به خاطرش خدا رو شکر می کنم نعمت سلامتی هست.و در مورد داستان باید بگم که علاوه بر همزادپنداری با معلول داستان حس شکرگزاری رو توی خواننده تقویت می کنه.
🌼🌼🌼🌼🌻🌻🌻