۲ روز پیش بنده خدایی زنگ زد و گفت: “ما یک سری دانشجوی ایرانی هستیم که در موسسه تحقیقاتی کار می کنیم و یک نظرسنجی هست که ممنون می شیم که شرکت کنید و به سوالات ما پاسخ بدید.” شماره اش از آلمان بود و کمی هم سیاست قاطی سوالاتش بود.
منِ حقیر هم مثل آدم های فرهیخته و کمی جوگیر کاملا از اول تا آخر به سوالات جواب دادم و البته به شدت جانب احتیاط رو هم رعایت کردم. از رهبری ابراز رضایت کردم و با هرگونه اعتراض با خشونت مخالفت کردم و منبع خبرهام رو هم “خبرآنلاین” و روزنامه های صبح تهران عنوان کردم. شب، قبل از شام، با ذوق و شوق به پدرجان گفتم: “آره… راستی یه نفر از آلمان زنگ زده بود، نظرسنجی بود، شرکت کردیم… خیلی جالب بود!” یهو دیدم پدرجان رنگش مثل گچ سفید شد و غش و ضعف و…
پرسیدم: “چی شد؟ حالت بد شد؟” گفت: “بدبخت شدیم! اونقدر با سایت های ضدانقلاب همکاری کردی، که شماره امون رو برداشتن، دادن به ماموران وزارت اطلاعات، اونا دادن به ماموراشون تو آلمان، اونا هم زنگ زدن که از زیر زبونت حرف بکشن! صد دفعه نگفتم سایت های خارجی نرو… خاک بر سرت و…” گفتم: “پدرِ من! عزیزِ من! چه سایتی؟ چه جاسوسی؟ چه سرباز گمنام وزارت اطلاعاتی؟ چی میگی؟ خدایی آخرِ توهم توطئه ای ها!” گفت: “خفه شو… الان میام اون اینترنت رو جمع می کنم تا بفهمی دنیا دست کیه؟ حرف وقت زن گرفتی اون موقع هر غلطی دلت خواست بکن!”
من هم شاکی شدم و از خونه زدم بیرون. ساعت ۱ شب، با ماشین رفتم بیرون و به خودم گفتم برم تونل توحید و دستاورد مهندسان جوان ایرانی رو ببینم. بعد از نیم ساعت که رسیدم دیدم ساعت ۱۰ شب تا ۶ صبح تعطیله! یک ضد حال اساسی خوردم و دست از پا دراز تر برگشته و خوابیدم. از پریشب تا الان به همین علتی که ذکر شد، جلوی پدرجان نمیام اینترنت. پدرِ ما از سردار مصلحی بدتره، یهو دیدی ما رو تحویل وزارت اطلاعات داد و شب عیدی زندگی امون رو به هم ریخت! پس به خاطر همه کمرنگ شدن ها شرمنده!